من، دانیال، کوچولوی مامان و بابا
|
من و داداشم!!
بیب لی و باب لی!
مامان و بابا داشتن در مورد یه چیزایی یواشکی حرف میزدن که منم خودمو زدم به خواب و یواشکی چشامو بستم!
دیگه نمیشد خودمو نیگه دارم و خنده م میگرفت !!
دیگه از بس پچ پچ کردن خوابم گرفت.
دیگه عصبانی شدم ها! اخمامو ببین!
و بلاخره خوابم گرفت!
خب اینم از گزارش امروز که به شما تقدیم شد. هنر نهفته ای که در این قسمت بود یکی یواشکی گوش دادن به حرف مامان بابا بود و دومی لبخندهایی که دل مامان و بابا و شما بیننده این عکسها رو آب میکنه!! خوب بیییییید!! :))
اینجا دقیقا عمر من 121 دقیقه است!!
اولین چیزی که یاد گرفتم بعد از جیغ زدن و لگد زدن و مشت زدن!! خب اینا رو تو شکم مامانم هم یاد گرفته بودم! مکیدن انگشتم بود. ملچ ملچ چه خوشمزس!! شما خوردین تا حالا؟؟ اگه نخوردین تا دیر نشده از الان شروع کنین.
و اما ماجرای به دنیا اومدن من !!..
صبح زود ساعت 5 مامان و بابا اومدن بیمارستان و به داداشی گفتن تو بخواب تا بریم دانیال رو بیاریم!! داداشی دوباره گرفت خوابید و مامان و بابا رفتن بیمارستان و اونجا هم بلافاصله سه تامون رفتیم اطاق مخصوص زایمان!! خب من که چیزی نمیدیدم و نمیشنیدم ولی خیلی کنجکاو بودم واسه همین هی دست و پا میزدم ببینم چه خبره.
خب حدودای ساعت هفت دیگه داد مامان جونم بلند شد که ای داد ای بیداد یکی اینو بیاره بیرون ببینم چیه آخه اینقد شلوغش کرده!! حالا منم نمیدونستم یه عالمه مردمم منتظرن که منو ببینن!
خلاصه اینکه ساعت 8 و 4 دقیقه به کمک خانم دکتر و دستیارشو بابا ومامان من اومدم بیرون از شکم مامانی. من توی یه کیسه بودم تر و تمیز ، خانم پرستار هم منو از تو کیسه در آورد و با یه پارچه گرم خشکم کرد و بابا هم اومد با قیچی نافمو برید و بلندم کرد گذاشت تو بغل مامان جون. وای چه بغلی بود . پر از مهر و صفا و عشق. حالا نمیدونم من یا مامانی کدوم یکی بیشتر کیف می کردیم!! بعدش بابایی منو برد زیر یه گرمکن گذاشت که سردم نشه. خانم پرستارم برام آب گرم آماده کرد و با بابایی اولین دوشم رو گرفتم. بابا منو شست و این لباسای قرمز رو که تو عکس می بینین تنم کرد. یه خورده بغلم کرد که دیگه خوابم برد نمیدونم بعدش چی شد. فقط میدونم که بابا راست وچپ ازم فیلم و عکس میگیره!!
تا یکی دو روز دیگه اینجا رو با عکسهای خوشگلم پر می کنم.